ما در عصري كه پر از حوادث گوناگون است به سر مي بريم. بسياري از چيزهايي كه به زندگي ما شكل و سامان ميبخشيدند در حال نابود شدن هستند. نهادهايي كه به وجود آنها نياز داشتيم .به اعتقاد من، براي اينكه احساس اطمينان، هدفمندي و زندگي معنيداري داشته باشيم بايد تا حد امكان آينده را درك كنيم .در تمام چيزهايي كه به ظاهر بيمعني و ناشناختهاند، معناها و دلايلي نهفته است .هر چند تصوير فراسوي ما ممكن است پر هرج و مرج باشد. با اين حال هرج و مرج واژه نامناسبي برايي توصيف اوضاي جهان است. در علوم، هرج و مرج به معناي بينظمي كامل نيست. هرج و مرج در واقع بر اين تاكيد دارد كه الگوهاي منطقي براي هر چيزي و دلايلي براي وقوع پديدهها وجود دارد ، اما جاهاي خالي يا حلقه هاي گمشده اي در اين استدلال وجود دارد كه به شما اجازه مي دهد در نتايج به دست آمده تاثير گذار باشيد .اين همان چيزي است كه براي من در ميان اين همه نامعلومي و حتي آشوب خيلي جالب است، زيرا معلوم ميشود كه آينده به طور كامل از قبلا پيش بيني نشده است – حتي در علوم – و اين يعني اين كه كمترين تلاش ما براي فهميدن و تغيير دادن ،تغيير مختصري در جهان ايجاد ميكند و اين اساس رشد و پيشرفت در جامعه بشري است . از يك منظر ، من به آينده با اين همه عناصر نا معلوم و پر خاطره بد بين هستم .در عين حال احساس قلبي خوبي دارم ، چرا كه اين عصر را پر از فرصتهاي بزرگ براي افرادي ميدانم كه هرگز فكر نمي كردند مي توانند در جهان تاثير گذار باشند . تناقص ها اگر بخواهيم به نا معلومي محيط خودمان معنا ببخشيم قبل از هر چيز نياز به سازماندهي افكارمان داريم تا بتوانيم رويدادهاي جهان را درك كنيم و كارهاي درستي انجام دهيم .فلسفه من اين است كه بايد قبول كنيم هيچ سوالي درزندگي ساده نيست .و پاسخ صحيحي ندارد،بلكه زندگي پر از تناقض و عجايب است .اما اگر بتوانبم ياد بگيريم كه اين سوالها و مفاهيم ضد و نقيض را درك و قبول كنيم ، به اعتقاد من بالاخره خواهيم توانست راههاي مناسبي را براي رودررويي با منابع و حل مشكلات پيدا كنيم .تناقصها ،جزء جدا نشدني زندگي بشري است ، بنابراين بايد با آن زندگي كرد و ادارهاش نمود .اين موضوع بويزه در شرايط پر طلاطم ، بسيار ضروري است . در جهان پيچيده امروز به هرجا بنگريم به نظر مي رسد كه پيشرفت اقتصادي با ضد و نقيض هاي بي شماري همراه است و اين موضوع درك وقايع و تحولات را سخت ترميكند .چيزي كه ضدو نقيض ها به من مي گويند اين است كه دو فكر مخالف يا متناقض مي توانند همزمان صحيح يا قابل توجيح باشند .براي مثال ، ما ميتوانيم عاشق فردي باشيم ، اما بعضي اوقات از او متنفر باشيم .شما مي توانيد هم زمان خواستار ثبات و تغيير باشيد .بنابر اين ،ما بايد ياد بگيريم كه بين چيزهاي متناقض توازن بر قرار كنيم .در اينجا من مثال الا كلنگ را مناسب ميبينم .اين بايد درك شود كه براي حركت الاكلنگ ،هر دو سوي آن بايد بالا و پائين برود .بازي الاكلنگ بصستگي به درك شما از اهميت اين اصل دارد .زندگي مثل بازي الاكلنگ است ، زيرا حركت و هيجان و توازن بين تناقضها به وجود مي آيد . من معتقدم كليد كليد پيشرفت ، حتي بقا در زندگي و كار ،در اين است كه بدانيم تناقصها مي توانند با يكديگر همزيستي داشته باشند و ياد بگيريم كه با تناقضها زندگي كنيم .به عنوان مثال ،من بر اين باورم كه سازمانها بايد هم زمان متمركز و غير متمركز باشند ،بايد جهاني و محله اي عمل كنند ،متمايز و مركب باشند و نرم و سخت باشند .كاركنان در سازمانها بايد هم خودمختاذي داشته باشند و هم مثل يك تيم با هم كار كنند .نكته مهم اين است كه نبايد اجازه دهيم افراد در تناقص ها سر در گم شوند .بايد تدابيري بيانديشيم كه با آنها زندگي و كار كنيم و مفاهيم متناقض را با هم آشتي دهيم ، نه اينكه از بين آنها يكي را انتخاب كنيم .در عين حال ،من فكر نمي كنم كه اكثر افراد به سادگي قادر به اداره ضد و نقيض ها باشند .به همين جهت بايد تلاش كنيم كه زندگي را ساده تر كنيم تا قابل درك شود .اولين كاري كه مي بايستي انجام دهيم تفهيم اين موضوع به افراد است كه ضد و نقيض ها وجود دارند و را ه حل ساده يا راه ميان بر ي هم براي رسيدن به افتخار و خوشبختي در زندگي وجود ندارد . در عين حال ما ميبايستي ساختارهايي براي درك و اداره ضد و نقيص ها ايجاد كنيم . اصل حلقه وارونه در اين جا من از تشابه اصل "حلقه وارونه" براي توصيف زندگي در قرن بيستويكم استفاده ميكنم. زندگي مثل حلقه وارونهاي است كه سوراخش در خارج و قسمت فلزي آن در وسط قرار ميگيرد. از اين ديدگاه، قسمت وسط ثابت است، در حالي كه فضاي پيراموني انعطافپذير بوده و اين همان جايي است كه ما ميتوانيم اثرگذار باشيم. قسمت سخت وسطي شامل نيازها و فعاليتهاي ضروري زندگي است. در پيرامون اين قسمت اصلي، فضاي خالي است كه توسط افراد به تناسب موقعيت و شرايط پر ميشود. امروز، سازمانهاي جديدي را مشاهده ميكنيم كه مالك تمام حلقه (سازمان) نيستند. آنها در اصل شبكههايي هستند كه تعداد اندكي نيروي انساني اصلي دارند كه قابليتهاي مورد نياز سازمان را فراهم ميآورند. اين نيروي اصلي يا هستهاي وظيفه سازماندهي، هماهنگي و همكاري با مجموعهاي از شركا و همكاران از جمله توزيعكنندگان، نيروي كار نيمه وقت، متخصصان مستقل و مشتريان را به عهده دارند. اين افراد و گروهها، انعطافپذيري لازم را براي بقا در جهان پر هرجومرج فراهم ميآورند. موضوع استراتژيك براي سازمانهاي قرن بيستويكم اين است كه چگونه فعاليتهايشان را متوازن كنند و اين كه در هسته و در فضاي اطراف آن، چه چيزي قرار گيرد. براي مثال، يك سازمان بايد به اندازهاي كوچك باشد كه انساني و انعطافپذير باشد. در عين حال در برخي جاها بايد بزرگ باشد تا حضوري موثر پيدا كند. به همين جهت، به هر جا كه مينگريم، سازمانها همزمان در حال تمركز و تمركززدايي هستند. اين ايده به خودي خود اصل جديدي نيست. ما از زمان ارسطو با اصل فدراليسم در سياست آشنا بودهايم. در سيستم فدراليسم هميشه يك هسته قوي در مركز وجود دارد، و در عين حال فضاي قابل ملاحظهاي براي تصميمگيري محلي فراهم ميآيد. اين سيستم در برخي جهات متمركز و در جهات ديگر غير متمركز است؛ همزمان، هم كوچك است و هم بزرگ. در برخي زمينهها كنترل ميكند و در برخي زمينههاي ديگر اختيارات را واگذار مينمايد. بنابراين، اصل حلقه وارونه در سياست هم به كار ميرود، با اين تفاوت كه فدراليسم متشكل از حلقههاي متعددي در اندازه و شكلهاي مختلف در يك ساختار چند قطبي است. سازمانها، فدراليسم را از طريق ايجاد گروههاي كاري به وجود ميآورند. افراد در گروه، مسئول كارهاي مشخّصياند، اما فضاهايي براي تصميمگيري و فكر كردن و اين كه چگونه كارها را به بهترين نحو انجام دهند وجود دارد. پس يك هسته مركزي در سازمان، مسئوليتها را به نقاط تصميمگيري منتقل و پخش ميكند. اين هسته مركزي مركز ثقل تعداد زيادي حلقه (گروههاي كاري) است كه فعّاليتها را پيوند داده و هماهنگ ميكند. نوانديشي در مشاغل اصل حلقه وارونه در مورد افراد هم صدق ميكند. اگر ميخواهيد از خدمات افراد باهوش و پرتلاش بهره ببريد بايد به آنها قدرت و مسئوليت بدهيد. در غير اين صورت، بايد منتظر روزي باشيد كه اين افراد شما را به قصد كار در شركتهاي ديگر ترك كنند، چرا كه هيچ فردي با قابليتهاي فني يا مديريتي مورد تقاضا در بازار نميخواهد همانند يك ربات باشد. هر كدام از آنها نياز به حلقه فردي خود دارد. در گذشته، مشاغل تمام هسته يك سازمان بودند بدون اين كه فضاي خالي وجود داشته باشد؛ شرح وظايف شغلي طويلي وجود داشت، بدون اين كه در آن فضايي براي بيان ايدهها و احساسات اختصاص داده شده باشد؛ يعني فضايي كه بتوانيد تاثيرگذار باشيد. شما هيچ قدرت و فرصتي نداشتيد كه حلقه فردي يا گروه كاري خود را شكل دهيد. امروزه برعكس، برخي سازمانها به اندازهاي اختيار به ديگران دادهاند كه ديگر هستهاي در حلقه باقي نگذاشتهاند و تمام سازمان تبديل به فضاي خالي شده است. البته اين هم ميتواند ترسآور باشد، چرا كه هيچ ساختار و ثباتي وجود ندارد. يكي از چالشهاي بزرگ فراروي سازمانها اين است كه فضايي براي نوآوري و مسئوليتپذيري پديد آورند، اما در عين حال بتوانند موفقيت را نيز تعريف كنند. دليل اين كه برخي افراد خيلي كار ميكنند و به نظر من بيش از اندازه هم كار مي كنند اين است كه هيچ محدودهاي در حلقهشان وجود ندارد. مديرانشان دائماً ميگويند كه آنها بايد بيشتر كار كنند، بايد قراردادهاي بيشتري منعقد كنند، فروش بيشتري داشته باشند و سود بيشتري را عايد شركت كنند. اين مديران هرگز نميتوانند بگويند: "سال خوبي داشتيم"، چرا كه هميشه فكر ميكنند كه ميتوانستند بهتر باشند. اين ناعادلانه است. سنگيني فشارهاي حاصل از رويارويي با چيزهاي ضد و نقيض بر دوش كاركنان است و تعداد كمي از آنان تاب تحمل اين همه فشار را دارند. نتيجه اين ميشود كه فشار، باعث خستگي افراد شده و به ترك شركت وادارشان ميكند. پس براي اين كه شاهد بهترين عملكرد در افراد باشيم بايد از ميزان هرجومرج بكاهيم. شركتها بايد حلقههاي كاركنان را به صورت صحيح و منطقي طراحي كنند. سبد زندگي مردم در قرن بيستويكم بيش از پيش به تعيين اولويت و طبقهبندي زندگي شخصي و كارشان رو ميآورند، بدين معني كه گويي زندگي همانند سبد سهام يك سهامدار متشكل از سهام در شركتهاي گوناگون به فعاليتهاي متفاوتي اختصاص مييابد. بخشي از اين سبد شامل فعاليتهاي اساسي كه نيازهاي اصلي زندگي را فراهم ميكند و بقيه آن، چيزهاي ديگري است كه ما آنها را نيازها، علايق شخصي و مسئوليت نسبت به ديگران يا تفريحات شخصي ميناميم. به عبارت ديگر، مسير شغلي مفهوم سنتي خود را از دست داده است، به طوري كه فقط بخشي از زندگي صرف كسب درآمد ميشود و بقيّه صرف تحصيل، فعّاليتهاي اجتماعي و غيره ميگردد. اين فعاليتها نوعي كار هستند، با اين تفاوت كه بيشتر آنها مزدي در پي ندارند. مجموعه اين فعاليتها سبد زندگي را تشكيل ميدهد و شما را به عنوان فرد تعريف ميكند. مفهوم سبد زندگي كمك ميكند كه ضد و نقيضها را در زندگي اداره كرده و درك كنيم كه برخي چيزها ثابتاند، در حالي كه فضاي خالي در اطراف چيزهاي ثابت وجود دارد كه ميتوانيم وارد آنها بشويم و وقتي نقشي در فضاهاي خالي هسته ثابت زندگي به عهده بگيريم خلاق ميشويم و آن موقعي است كه ما بخشي از هرجومرج جهان ميشويم كه قابليت ابداع چيزهاي جديد را دارد. اين همان بخش هيجانآور زندگي در قرن بيستويكم است. فراسوي ثبات امروزه هيچ چيزي مشخص و معلوم نيست. در قديم، وقتي كه سازمانها جوانتر بودند، اين احساس وجود داشت كه بالآخره يك قانون كلي براي اداره سازمانها پيدا خواهيم كرد. سازمانها قادر به پيشبيني و حتي اداره آينده خواهند شد و اين، موفقيت آنها را تضمين خواهد كرد. در آن دوران، سازمانها را در چارچوب برنامههاي قابل پيشبيني و كنترل طراحي كرديم، اما واژههاي متداول در گذشته ديگر در جهاتي كه ثابت و قابل پيشبيني نيست، مفيد نميباشد. تنها كاري كه ميتوانيم بكنيم اين است كه با جريان تحولات حركت نماييم و تلاش كنيم كه تا حد امكان در سازمانها تاثيرگذار باشيم. طبق اصل بيثباتي هيزنبرگ، پيشبينيها بايد بر اساس كليتها باشند؛ يعني همه عوامل و چيزها را روي هم بگذاريد و به عنوان مثال بتوانيد حدس بزنيد كه بازار چه روند مشخصي را دنبال ميكند. در صورتي كه وقتي فقط به يك چيز كوچك در يك مجموعه دقت ميكنيد تنها چيز قابل اندازهگيري، سرعت و جهت آن است. در واقع دقيقاً نميتوانيد بگوييد كه آن كجاست و هدفش چيست. بنابراين ممكن است يك شناخت عمومي در مورد روندها در جهان كسب و كار به دست آوريد، اما قادر نخواهيد بود وضعيت خود را در پايان سال آينده پيشبيني كنيد. عليرغم بيثباتي جهان در قرن بيستويكم، همچنان بايد فعال و عملگرا باشيد. بعضي اوقات تصميماتي براي ده سال آينده ميگيريد، اما بايد آماده باشيد كه آنها را تغيير دهيد و يا به طور كلي رها كنيد. بنابراين، جهان فردا با جهان امروز و ديروز تفاوتهاي بسياري خواهد داشت. پس بايد ياد بگيريم كه با هرجومرج و نامعلومي زندگي كنيم، و سعي نكنيم كه به دنبال نقطه ثبات، در جايي كه بيثباتي حاكم است، بگرديم. همانطور كه من در كتابم پالتوي خالي گفتهام، بايد با ورود به جهان بيثبات و همزيستي با هرجومرج، براي خود امنيت ايجاد كنيد. در اينجا منظور امنيت شغلي نيست. شكل جديد امنيت، ماهيت روانشناختي و شخصي دارد. به عنوان مثال، اگر سازمان يا وظايف با روحيات و وضعيت شما تناسب نداشت، اين حق را خواهيد داشت كه كار ديگري را انتخاب كنيد و بدين وسيله امنيت خود را تامين نماييد. از طرف ديگر، ما خلق نشدهايم كه فقط كار كنيم، بلكه نياز به يك نوع احساس امنيت در روابطمان با ديگران نيز داريم، زيرا اگر وجود افراد فرقي براي سازمان نداشته باشد، احساس پوچي و بيهودگي ميكنند. اگر با كسي ارتباط نداشته باشند، نه مسئوليت دارند و نه هدف. خلق آينده شما نميتوانيد آينده را تداوم گذشته بدانيد. چيزي كه شما را به اينجا رسانده است به ندرت چيزهايي است كه موفقيتتان را در آينده موجب خواهد شد. اما از طرف ديگر، اگر ندانيد كه از كجا آمدهايد، حركت به سوي جلو بسيار دشوار خواهد بود. در واقع، بايد آينده را يك سري رويدادهاي ناپيوسته و جداي از هم ببينيم و ياد بگيريم كه سخت نگيريم. زندگي را ميتوان به منحني سيگمويد يا S تشبيه كرد؛ بدينصورت كه زندگي با يك افت شروع ميشود، با يك شغل يا مديريت خوب رشد ميكند، اما بالآخره انرژي آن كاهش مييابد و دوباره افت ميكند. هر چيزي در زندگي داراي افتوخيز است؛ حتي امپراطوريها و شركتها. طول عمر محصولات و روابط در زندگي دورههاي خوب و بد دارند. براي اين كه رشد پيدرپي داشته باشيد بايد قبل از اين كه منحني اولي شروع به نزول كند منحني جديدي بسازيد و اين به معناي نوآوري و خلاقيت مستمر است. از اين ديدگاه، سازمانها را نبايد مراكز حل مشكلات دانست، چرا كه وقتي مشكل حل شد سازمان بيهدف، فرسوده و كهنه ميشود. در واقع سازمانها بايد همواره يك قدم جلوتر از مساله يا مشكل باشند. آنها بايد به طور مستمر در حال خلق جهان آينده باشند. اما براي ساخت دوباره سازمانها بايد آنها را از بند گذشته رها كرد وگرنه در منحني فعلي قفل خواهند شد و دير يا زود به انتهاي عمرشان ميرسند. رمز كار اين است كه به يكباره گذشته را رها نكنيد. شما نبايد اولين منحني را قبل از ترسيم منحني دوم رها كنيد. بنابراين، بايد بين گذشته و آينده همزيستي وجود داشته باشد تا راهي براي رودررويي با تناقضهاي محيط پيدا شود. راه درك آينده سازمانها، جوامع و زندگي اين است كه در تعامل با آينده باشيد نه اين كه به تحولات واكنش نشان دهيد. من كتابي با عنوان عصر بيمنطق نوشتهام. دليل انتخاب اين عنوان اين بود كه برنارد شاو (نويسنده انگليسي ايرلندي الاصل – م.) زماني نوشت كه بشر منطقي نسبت به جهان واكنش نشان ميدهد، در صورتي كه افراد بيمنطق تلاش ميكنند كه جهان نسبت به آنها واكنش نشان دهد. بنابراين او نتيجهگيري كرد كه تمام پيشرفتها (و به اعتقاد من تمام مصيبتها) ناشي از رفتار افراد غيرمنطقي است؛ افرادي كه تلاش به ايجاد تغيير در جهان دارند. اين بدين معني است كه ما نميتوانيم در انتظار بنشينيم كه سازمانها به ما كاري با امنيت شغلي پيشنهاد كنند. در عوض بايد ببينيم كه ميخواهيم چه نوع زندگياي داشته باشيم و تلاش كنيم آن را به دست آوريم. اين امر در گرو تحولات اساسي در سيستم آموزش و پرورشهاست. ما مدارس را به گونهاي طرّاحي كردهايم كه گويي تمام مسايل جهان حل شدهاند و معلمان پاسخ تمام سوالات را ميدانند. بنابراين، كار معلم اين است كه سوال و پاسخ اين سوالات را به دانشآموزان بياموزد. اين با ديدگاه جديد جهان سازگار نيست. آموزش و پرورش سنتي مهارتهايي را به دانشآموزان آموزش ميدهد كه در جهان ناپيوسته و بيثبات كاربردي ندارد. بسياري از فرضيههاي دوران تحصيل من در مورد چيزهاي دانستني در جهان بوده كه اگر آنها را ميدانستم جواز ورود به جهان كار و زندگي را دريافت ميكردم. امروز من فكر ميكنم كه بايد فرايند آموزش خود را معكوس سازم و بسياري از آن معلومات را از فكرم خارج كنم. به نظر ميرسد زندگي يكسري سوالات پيچيده، پيدرپي و بدون پاسخ صحيح است، با اين حال اين سوالات بايد پاسخ داده شوند. ما عادت كردهايم فكر كنيم كه زندگي يك مساله بسته است و هر چيزي پاسخ صحيحي دارد كه ما در آن مقطع نميدانستيم. در آن زمان فقط مسنترها و افراد متخصصتر پاسخ به اين سوالات را ميدانستند. يك نمونه سوال بسته اين است كه "سريعترين راه به لندن كدام است؟" اين سوال پاسخ مشخصي دارد. يك نمونه سوال باز اين است كه "چرا ميخواهيد به لندن برويد؟" اين سوال پاسخ مشخصي ندارد، ولي با اين وجود بايد به آن پاسخ داده شود. به نظر ميرسد كه زندگي آينده بيش از پيش با سوالات باز و تحليلي مواجه خواهد بود. پاسخ من ممكن است با پاسخ شما هماهنگي نداشته باشد، اما هر دو نيز صحيح باشد. ما بايد بر اساس پاسخي كه داريم عمل كنيم. اكثر نظامهاي آموزش و پرورش، دانشآموزان را براي پاسخ به اين گونه سوالات و نگرشها آماده نميكنند. من فكر ميكنم كه ما نياز به مدارس جديدي داريم كه بر پايه يادگيري دانش و حقايق استوار نباشند. اگر دانستنيهاي عمومي هنوز مهم و ضرورياند، امروز دستيابي به آنها بسيار ساده است. هر بچهاي كه يك كامپيوتر و سيديرام داشته باشد قادر است هر چيزي را با چند حركت انگشت پيدا كند. كار معلم اين است كه به او ياد دهد با اين معلومات چه بكند و چگونه آنها را مورد استفاده قرار دهد. بدينگونه است كه ميتوانيم آينده را معنيدار كنيم و آن را بسازيم. درهاي جهان براي موفقيت باز است؛ واقعيتي كه هم خيلي دلهرهآور است و هم خيلي هيجانانگيز. براي اين كه آينده را بسازيم بايد اعتمادبهنفس داشته باشيم و به ارزشهاي خود معتقد باشيم. اين چيزي است كه مدارس بايد به دانشآموزان بياموزند. · آيا شما فكر ميكنيد ما بايد ديدگاه جديدي درباره چگونگي كاركرد جهان داشته باشيم؟ بله، ما عادت كردهايم فكر كنيم كه جهان يك مكان منطقي است كه توسط افراد منطقي اداره ميشود، اما به سرعت داريم ميفهميم كه جهان مكاني بسيار بههم ريخته است و به فرمان كسي هم نيست. براي مثال، ما دوست داريم فكر كنيم كه سرانه ملي انگلستان قابل محاسبه است، اما واقعاً چگونه اين امر امكانپذير است؟ فقط فعاليتهاي هفتگي در شهر لندن بيش از توليد ناخالص انگلستان است. اين سيل عظيم فعاليتهاي تجاري و جابهجايي منابع مالي غيرقابل شمارش است، زيرا اكثراً قابل رديابي نيست. لذا، ما در اقتصاد واقعي فقط ميتوانيم ثروت كشورها را تخمين بزنيم. اگر ثروت كشورها را نميتوان محاسبه كرد و فعاليتها را نميتوان كنترل كرد، دولتها هم نميتوانند مردم را كنترل كنند و اين كه آنها كجا و چگونه برخي كارها را انجام ميدهند. من از زمان نوشتن كتاب پالتو باراني در حال مطالعه تاريخ بيداري جامعه اروپا هستم. روزهاي اوليه چاپ را تصور كنيد. ما، قبل از اختراع ماشين چاپ در اوايل قرن پانزده، اعتقاد داشتيم نهادهايي چون سلطنت و عبادتگاهها بر همه چيز عالم آگاهاند و آنها را تنها منبع دانش و خرد ميپنداشتيم. با شروع صنعت چاپ توانستيم كتاب مقدس را به زبان خود در خانههايمان بخوانيم و خودمان در زندگي به اخلاق و نظم اجتماعي فكر كنيم و تصميم بگيريم. به تدريج متوجه شديم پايه بسياري از نهادهاي سنتي بر بنيادها و اعتقادهاي سستي قرار دارند. پادشاهان و كشيشان به يكباره مثل بقيه انسانها شدند و ديگر از ساير انسانها خردمندتر و بهتر نبودند. اين اختراع خيلي هيجانانگيز بود، زيرا زمينه خلاقيت و نوآوري را فراهم آورد. اين اختراع عصر بيداري و اختراعات بيشمار ديگري را به ارمغان آورد، اما همزمان ناامني، نامعلومي، دستهبندي و جنگ بيشتر شد. انسانها براي نشستن بر تخت قدرت به رقابت با يكديگر پرداختند. من فكر ميكنم آن وقايع دارند دوباره اتفاق ميافتند. در حالي كه در آن زمان دستگاه چاپ عامل تغيير بود، امروز تلويزيون، كامپيوتر، اينترنت، و سيديرام را داريم. ما به انبوهي از اطلاعات دسترسي داريم كه ما را قادر ميسازند تقريباً به اندازه يك نخستوزير و يا رييس جمهور بدانيم و احتمالاً وقت تفريح بيشتري هم داشته باشيم و اين اطلاعات را بهتر درك و ارزيابي كنيم. با افزايش اطلاعات، قدرت تصميم گيري ما بيشتر ميشود و اين، اختيارات نهادها را كاهش ميدهد. امروز، همگي ميتوانيم رييس جمهور آمريكا يا ملكه انگلستان را در تلويزيون مشاهده كنيم و برخي از ما ممكن است بگوييم: "اين افراد، بشرهايي معمولي هستند و ضرورتاً خيلي هم باشعور نيستند." اين در مورد شركتها هم صدق ميكند. به محض اين كه شما روي هر ميز در سازمان يك كامپيوتر قرار دهيد قدرت كاركنان افزايش قابل توجهي پيدا ميكند؛ آنها ميتوانند به اندازه مديران خود يا حتي بيشتر از آنان بدانند. بنابراين، اين "كاركنان علمي" مسئوليت بزرگي را قبول ميكنند، چرا كه با رها شدن از قيد اختيارات سازمانهاي سنتي بايد خود مستقلاً برنامهريزي كنند، تصميم بگيرند و كارها را انجام دهند. بنابراين، جامعه خارج از كنترل است، زيرا ما در حال از بين بردن تمام اختيارات و كنترلهاي سازمانها هستيم. ما به جامعه استقلال فكري دادهايم. اين خيلي هيجانانگيز است، چون ممكن است همانند قرن پانزدهم به بيداري جديدي در قرن بيستويكم منجر شود. از طرف ديگر، اين وضعيت خيلي رعبآور است، چون مردم عادي ديگر در زندگي رييس و فرمانده ندارند كه آنها را كمك و هدايت كند. اين همان چيزي است كه من در كتابم با عنوان لبه هرجومرج نوشتم. اين واژهاي است كه دانشمندان براي توصيف اعصار پرتلاطم – كه زندگي جديدي پس از فروپاشي زندگي قديم ايجاد ميشود – استفاده ميكنند. وقتي كه پيچيدگي و سردرگمي نظم حاكم ميشود، آن موقع است كه شما در عصر لبه هرجومرج به سر ميبريد. پتانسيل بسياري براي خلاقيت وجود دارد، اما زندگي در چنين زمان و مكاني بسيار دشوار است. من اعتقاد دارم كه امروز ما در چنين شرايطي هستيم. قولهاي توخالي پيشرفت پيشرفت اقتصادي يك قول توخالي بوده است. ما اميدوار بوديم كه پيشرفتهاي صنعتي – تجاري جامعه را عادلانهتر و منظمتر كند و مردم زندگي معقول، آرام و آراستهاي داشته باشند، اما اين چنين نشد. جوامع امروز شديداً طبقاتياند. ما در جستوجوي مستمر براي كارايي هستيم و جامعه را به سوي دو قطب فقير و ثروتمند سوق دادهايم. دستمزدها يا خيلي زيادند يا در حد صفر. بنابراين، ثروتمندان ثروتمندتر و فقيران فقيرتر ميشوند، البته گاهي به طور نسبي و گاهي به طور مطلق. ما شاهد ظهور طبقات فقير و رشد طبقات ثروتمند هستيم. از مدتها پيش، ما بيش از هر چيز به دنبال كارايي و رشد اقتصاد بوديم، زيرا فكر ميكرديم اين راه به سوي پيشرفت است، اما اين را به بهاي تحت فشار گذاشتن كاركنان و جامعه اطرافمان انجام دادهايم. همانطور كه در سالهاي اخير شاهد بودهايم ضربههاي شديدي به محيط زيستمان وارد كردهايم. از طرف ديگر، ايده رقابت جهاني را به چيزهايي بسط دادهايم كه در واقع در سطح جهاني رقابتي نيستند. منظور من فعاليتهايي چون بهداشت، آموزش و پرورش، دولتهاي محلي، سازمانهاي رفاهي و صنايع خدماتي كوچكاند. آنها نبايد از نظر هزينهبري با جهان رقابت كنند. اين باعث شده است كه ما كارآيي را از توليد و شيوهها را از نتايج مهمتر بپنداريم. اين نوع تفكر اقتصادي به نفع جامعه نيست. در اين فرآيند ما جامعهاي ساختهايم كه با خود در صلح نيست. اين وضعيت به سختي قابل تحمل است، زيرا فكر و انديشه آدمي را به هم ميريزد. مثل جنگ نيست كه شما بدانيد دشمن كيست. اكنون دشمن، خود ما و جامعهمان است، زيرا ما عليه چيزهايي به جنگ برخاستهايم كه با اصول و ارزشهاي اعتقاديمان در تناقض است. ما به تدريج به اين موضوع آگاه ميشويم كه چيزهايي مثل كارايي، سخت كاركردن و پولدار شدن، ما را به مقاصد و اهداف عالي انساني چون كرامت، عزت و تكامل هدايت نميكند، البته اين موضوع در مورد همه انسانها صدق نميكند. در حقيقت، آنهايي كه بيش از ديگران ثروتمندند مطمئن نيستند كه ثروتشان ارزشمند است. واقعاً چه كسي ميخواهد در گورستان پولدارها باشد؟ آنهايي هم كه به اندازه كافي پول درنميآورند، جهان را بيمعني تصور ميكنند، زيرا پول تنها چيز باارزشي است كه آنها نميتوانند به دست آورند. · آيا در مورد آينده سرمايهداري نگرانيد؟ آري، سرمايهداري بستگي به اين دارد كه عده زيادي سخت كار كنند تا ديگران ثروتمند شوند با اين اميد تقريباً پوچ كه خود بالآخره ثروتمند خواهند شد. در سرمايهداري، رشد بستگي به اين دارد كه مردم به ديگران رشك بورزند و چيزهايي را بخواهند كه ثروتمندان دارند. من فكر ميكنم كه اين ديدگاه ناخوشايندي از جامعه است. از طرف ديگر، اگر ثروت به وجود نياوريم مردم همانند قبل از انقلاب صنعتي ناراضي خواهند بود. آدام اسميت بود كه گفت: "رشد اقتصادي باعث از بين رفتن فقر و در نتيجه ايجاد زندگي سالمتر ميشود." به اعتقاد او، هيچ فرد عاقلي با اين ديدگاه نميتواند مخالفت كند. اما آدام اسميت همچنين گفته است كه: "رشد نامحدود ممكن است موجب توليد چيزهاي بيفايده شود." من فكر ميكنم ما به بنبست رسيدهايم. ما رشد اقتصادي را مهمترين هدف انسان قرار دادهايم، ولي اين تفكر، هزينههاي سنگيني را به ما تحميل كرده است. بنابراين، بايد از خود بپرسيم هدف از اين چنين رفتاري چيست؟ در اين فرآيند مردم آنقدر سخت كار ميكنند كه در معرض خطر از دست دادن انسانيتشان قرار ميگيرند. زندگي بايد براي زندگي كردن باشد، البته بخشي از زندگي كار است، اما در جامعه ما محور زندگي، كار كردن شده است. نوانديشي در سرمايه داري كمونيسم، انگيزهاي داشت كه ايدهآل آن برابري و پيشرفت براي همه بود و اين كه همه افراد برابرند و يا حداقل ميتوانند با هم برابر باشند. اما كمونيسم مكانيسم مناسبي را براي رسيدن به اين اهداف نداشت. اين در حالي است كه سرمايهداري مكانيزم مناسبي را در اختيار دارد، اما به نظر ميرسد كه انگيزه لازم را ندارد. آيا انگيزه سرمايهداري اين است كه ثروتمند شويم، يا اين كه زندگي بيش از ثروتمند شدن است؟ مردم وقتي كه ثروتمند ميشوند به ندرت به هر چيزي قانع و راضي ميشوند. پس بايد اين سوال را مطرح كنيم كه آيا ما در معرض اين خطر قرار نداريم كه با انتقاد از ناكارآمدي و دگماتيسم كمونيسم، ايدههاي انسانگرايانه آن را نيز رد كنيم؟ اين انگيزه است كه قلب را به تحرك درميآورد، عدم وجود اين عنصر، قلب سرمايهداري را به يك غده سرطاني مبتلا كرده است. دليل اين همه تلاش سرمايه داران چيست؟ اولين مرحله نوانديشي سرمايهداري اين است كه آشكارا روشن شود سرمايهدار براي چه كسي تلاش ميكند. من فكر نميكنم پاسخي كه به عنوان مثال سهامداران ميدهند، چه از نظر عملي و چه از نظر اخلاقي، كافي باشد. ما بايد قبول كنيم كه منبع جديد ثروت، هوش و مهارت انسانهاست، نه پول، مواد اوليه و يا فناوري. روساي شركتها سالهاست كه از نيروي انساني به عنوان داراييهاي اصلي شركت صحبت ميكنند. وقت آن رسيده است كه به اين موضوع ايمان قلبي بياورند، زيرا تنها اميد سازمانها كاركنانشان هستند. اما در عصر سرمايه فكري، چه كسي مالك اين سرمايه است؟ بديهي است كه سهامداران نميتوانند مالكان اين سرمايه باشند. اين سرمايه در اختيار كاركنان است و هر موقع كه اراده كنند ميتوانند آن را با خود به شركت ديگري منتقل كنند. بنابراين، اين ديدگاه سنتي كه هميشه سرمايهداران را مالكان اصلي شركتها ميدانستند و افرادي كه در آن كار ميكردند فقط ابزاري براي ثروتمند كردن سرمايهداران بودند مطلقاً در قرن بيستويكم مفهوم صحيح و قابل قبولي نخواهد بود. اگر ما قوانين شركتها را تغيير ندهيم، بازار بورس تبديل به يك قمارخانه بزرگ ميشود كه نميتواند زيربناي منطقي و صحيحي براي هيچ اقتصادي باشد. تغيير در قوانين، بايد به گونهاي باشد كه سرمايهگذاران منابع مالي شركتها را تامين كنند، نه اين كه خودشان مالك شركتها باشند. آنها بايستي مثل وام بانكهاي مسكن باشند كه وثيقهاي در اختيار دارند و سود معقولي نيز براي برگشت سرمايهشان دريافت ميكنند و بس. امروزه مديران ارشد و سهامداران تصميمگيران اصلي در شركتهايند كه به نظر من اشتباه است. ما بايد در نقشي كه داراييهاي اصلي شركتها (كاركنان) در تصميمگيريها ايفا ميكنند تجديد نظر كنيم. ما نياز به توازن عادلانهتر قدرت داريم. علاوه بر اين، كاركنان به عنوان داراييهاي اصلي شركتها بايد مزد بيشتري به عنوان برگشت بر سرمايههاي فكريشان دريافت كنند. در اقتصاد فردا، كه هوش يك دارايي محسوب ميشود، بايد مطمئن شويم كه هر شخصي مالك بخشي از اين دارايي است. سازمانها بايد نقش خود را در آموزش و يادگيري بشناسند. دولتها بايد در هوشمند نمودن شهروندان سرمايهگذاري كنند، در غير اين صورت آنها بيش از پيش با نفاق و جدايي روبهرو ميشوند. البته، هر كدام از ما نيز بايد مسئوليت فرديمان را به عهده بگيريم. ما بايد اين واقعيت را بپذيريم كه كاميابي در آينده بستگي به قابليتهايمان دارد و به همين جهت بايد از هر فرصتي براي به روز نمودن و توسعه مهارتهايمان استفاده كنيم. در حقيقت، ما بايد آموزش و پرورش را يك فرآيند بدون پايان بدانيم. فقط از اين طريق است كه ميتوانيم براي سازمانها و جامعه مفيد باشيم و خود را مالك بخشي از داراييهاي سازمانها بدانيم. هدف جديدي پيدا كنيم بزرگترين و رضايتمندانهترين چيز در زندگي يك حس هدفمندي و مقصود فراتر از خود فرد است. اگر مقصود فقط خودتان باشيد به سرعت از هم ميپاشيد. اگر شما بنشينيد و به تنهايي بخوريد و بياشاميد، بعد از مدتي اين وضع غير قابل تحمل ميشود. كسي نيست كه با شما صحبت كند و در تجربياتتان شريك شود. من فكر ميكنم اگر فرد يك هدف فراتر از خود نداشته باشد احساس پوچي و يأس خواهد نمود. بنابراين، ما بايد سازمانها و جوامع هدفمند ايجاد كنيم. گذشته را به خاطر بسپاريد و گراميش بداريد، اما از آن بگذريد. اجازه ندهيد كه گذشته محرك آينده شما باشد. ما براي اين كه آينده را بسازيم بايد شيوههاي گذشته را به كنار بگذاريم. البته گذشته مهم است. ما احساس تعلق به گذشته داريم، اما شما نميتوانيد به آينده قدم بگذاريد و هميشه به فكر گذشته باشيد. شما نميتوانيد به آينده از در جهان گذشته وارد شويد. اگر به استخدام سازماني درآمديد كه دائماً گذشته خود را به نمايش ميگذارد بايد نگران باشيد. از طرف ديگر، اگر وارد سازماني شديد كه به چيزهايي كه در آينده اتفاق خواهد افتاد توجه دارد و تأكيد ميورزد بايد هيجانزده شويد، زيرا هيجان بزرگ درآينده اين است كه شما ميتوانيد در شكلدهي آن سهيم باشيد. چارلز هندي منبع: کتاب نواندیشی در عصر تحول گردآورنده: ران گیبسون